داستان اضطراب شیرین

یه صبح دیگه فرا میرسه و بچه ها بعد از گذروندن شبی سرشار از ترس

و دغدغه بالاخره کمی آرامش رو حس میکنن...

ساعت 9 صبحه و آرش مدت زیادی نیست که بیدار شده اما روی تختش

نشسته و داره به اون کتاب عجیب و بزرگ نگاه میکنه...

مدتی میگذره و بالاخره به سعید زنگ میزنه و میگه :

- سلام سعید

سعید: سلام ارش خوبی؟

ارش: اره خوبم... داداش یه چیزی پیدا کردم که اگه بگم باورت نمیشه

سعید: چی پیدا کردی مگه؟

آرش: کجاایی باید بیام ببینمت...فوق سرّیه

سعید : الان خونه ام.... پاشو بیا ببینم چی میگی.

گوشی رو قطع میکنه.

ده دقیقه بعد آرش دم در منتظره و داره در میزنه... سعید متوجه صدای

محکم در زدن ارش میشه و به سمت در حرکت میکنه..همین که درو باز

میکنه آرش در حالی که یک عینک دودی به چشماش زده و یه جعبه توی

دستاشه خیلی سریع با تمام قدرت میاد داخل و در رو میبنده و شروع

میکنه به نفس نفس زدن.

سعید : هووی... داری چیکار میکنی تو .. درو شکستی... این کارا

چیه.. این عینک چیه...کسی دنبالت کرده؟

آرش عینکش رو برمیداره...صدای نفس نفس زدنشو قطع میکنه و برای

مدتی با چشماتی خمار به سعید خیره میشه...

سعید : آرش ؟... خوبی تو؟؟؟ میشه بگی داری چیکار میکنی الان؟

آرش : واقعا برات متاسفم... ینی واقعا نفهمیدی دارم چیکار میکنم؟؟

خره من دارم ادای ادمای معمولی رو درمیارم...تو این شرایط هر لحظه

ممکنه کسی بهمون شک کنه...بفهم...برو یه کم فیلم ببین بدبخت.

سعید لبخندی میزنه و دست ارشو میگیره و میگه : نه بابا بامزه

شدی...بمیر بابا چرت نگو بیا بریممم توی اتاقم ببینم چی میگی.

مدتی میگذره و هر دو وارد اتاق میشن...

سعید : خب مطمئنم اون چیزی که پیدا کردی توی اون جعبه س ک الان

دستته...

آرش : نه بابا؟ جدی؟؟ چقد باهوشی.... پ ن پ گذاشتمش توی خونه

مون اینو واسه رد گم کنی اوردم.بگیر بشین فقط نگاه کن.

سعید : آرش تو امروز ...خوبی؟ ... دیشب چیزی ک نزدی؟

آرش : چرا راستش زدم....

سعید : جدی؟؟؟ چی زدی کصافط؟

آرش: تخم مرغ با رب... جات خالی زدم ب بدن چسبید ها...

سعید و ارش هر دو روی تخت میشینن و سعید میگه:  .... میگم آرش

چطوره خفه شی و حرفتو بزنی ها؟

آرش : باشه بابا... ... ببین سعید... ما توی

خونمون یه اتاق داریم.. طبقه ی بالا.که فقط همون قسمت از خونمون

بازسازی نشده.. دیشب رفتم توی اتاق...یه صندوقچه ی قدیمی رو

دیدم و بازش کردمو اینو پیدا کردم.

آرش کتاب رو از توی جعبه بیرون میاره و به سعید نشون میده... سعید

همین ک چشمش به کتاب میفته خیلی تعجب میکنه و شوکه

میشه...چند ثانیه ب کتاب خیره میشه و بالاخره با صدایی خفیف میگه

: آرش تو... تو کتاب رو پیدا کردی؟.. این..این همون کتابیه که دیشب

راجع بش بهت توضیح دادم.. ولی اصلا فکر نمیکردم دست تو باشه...وای

باورم نمیشه... آرش واقعا ایول داری...

آرش : بعله دیگه خلاصه ما اینیم...فقط یه چیزی.. اگه الان بازش کنی

فکر کنم کتاب رو با تموم ارزشش بکنی تو حلقم ... چون فارسی

ننوشته ..ینی اصلا معلوم نیست چ زبونیه.

سعید لبخندی میزنه و میگه : بی خیال بابا خودم میدونم چه خبره...

الان درستش میکنم.

سعید گوشیش رو برمیداره و به آرمین زنگ میزنه ... بعد از مدتی میگ :

سلام آرمین..داداش یه خبر خوش و البته باور نکردنی...کتاب پیدا شده

آرمین : سلام... چی داداش؟؟ شوخی میکنی؟ .. کی؟ کجا؟...  ایوول..

باشه باشه الان میام.. خونتونی دیگه؟

سعید : آره زود بدو

آرش : الان چی شد؟؟؟...درست کردی مثلا؟

سعید: نوشته های این کتاب رو فقط یه نفر میتونه واسمون بخونه...

اونم ارمینه

آرش : جدی؟ بلده؟... دمش گرم.. چجوری ولی؟ این اصلا زبون خاصی

نداره همه ی حرفاش عجق وجقه که.

سعید: یادته گفتم کتابچه ای پیدا کردیم ک توش توضیحاتی درباره ی این

موضوع ها بود؟ اونجا اموزش این زبون رو نوشته بود.. خیلی سخت بود..

همه نمیتونستیم واسش وقت بذاریم...واسه همین تصمیم گرفتیم

بذاریمش به عهده ی یک نفر... ارمین هم داوطلب شد و این زحمتو

کشید.

آرش : اهاااااان که اینطور... ایول بابا...

همین لحظه آرمین سوار موتور میشه و به سمت خونه ی سعید حرکت

میکنه...چند دقیقه میگذره و حالا ارمین روبه روی خونه ی سعید داره به

سمت در حرکت میکنه... همینجور که داره راه میره یک دفه حس میکنه

یه نفر داره صداش میزنه.

- آرمین؟

...

ارمین با دقت به عقب نگاه میکنه اما چیزی نمیبینه... اما همین ک

سرش رو برمیگردونه متوجه ی سمیرا میشه که یک جا خشکش زده و

بهش خیره شده.

ارمین شوکه میشه و با تعجب میگه: سمیرا؟؟ سلام... تو یه دفه از کجا

پیدات شد.؟ ترسیدم.

سمیرا در حالی که به ارمین خیره شده و پلک هم نیمزنه میگه: آرمین

میشه یک خواهش ازت داشته باشم؟

آرمین: اره چرا که نه..جیزی شده؟

سمیرا: وقتی راه نابودی شونو فهمیدی به کسی چیزی نگو ...قول بده

اول به من بگی.اگه وسیله ای هست که باهاش سیاهی ها نابود

میشن...باید اول به من بگی اون چیه.

آرمین : سمیرا؟ چت شده تو؟ چرا باید این کارو بکنم؟خب بقیه هم حق

دارن بدونن...حالا باشه خب... اول به تو میگم..

سمیرا تشکر میکنه و به راهش ادامه میده..

آرمین تعجب کرده و با همین حالت بعد از چند دقیقه وارد اتاق سعید

میشه و میگه: سلام آرش... چطوری؟ شنیدم که سنگ تموم گذاشتی

بابا...آفرین

آرش: خواهش میکنم بابا شرمنده مون نکنید... آقایی

آرمین: آقایی از خودتونه بامرام

آرش : مرام از خودته با معرفت ممنون

آرمین: اختیار داری شما تاج سری

سعید در حالی که با نفرت فراوان به هردوتاشون نگاه میکنه میگه : هر

دو تاتون رسما ببندید چرت نگید و بیاین بشینین اینجا ببینم چی نوشته

توی این لعنتی.... والا

آرمین : خب اون کتابو رد کن بیاد... اوه اوه... کم هم نیست ها... چی

نوشته توی این کتاب مگه.

آرش : اینو دیگه شما باید به ما بگی

آرمین کتاب رو باز میکنه و با دقت شروع به خوندن میکنه...

مدتی میگذره و ارمین میگه: سعــــــــید؟....باید یه چیزی رو بهت بگم...

سعـــید: چی رو؟.. چی شده؟

آرمین: وایسا ببینم... اینجا ...باورنکردنیه...این کتاب از دو بخش تشکیل

شده...بخش اولش همین موضوع ماست...همینی که الان توشیم...

همین محله...اما...

آرش: اما چی؟

آرمین: بخش دومش..یعنی بیشتر کتاب خالیه...چیزی ننوشته و

سفیده...

آرش: خب مهم همین موضوعه و راه حل از بین بردن سیاهی ها دیگه..

شاید بقیه ش برگه اضافی اوردن دیگه ننوشتن...چه ربطی داره الان

آرمین : واسه بخش اول...یعنی همین ماجرای الان ما...نوشته حریم

کرمانشاه اما واسه بخش بعدی...نوشته جنگل هولناک...صفحه هاش

هم خالیه...

سعید به ارمین نگاهی میکنه و میگه : یعنی میخای بگی...اون ماجرای

بعدی هم نسیب ماست؟

آرش : ای بابا تو روحتون ...تو رو خدا اونجوری به هم نگاه نکنید من

حوصله ی این حرفارو ندارم ای خدا نجاتم بدههه... چ ربطی داره

اصلا...بی خیال اون موضوع.. ارمین تو الان خوندی همشو؟ الان ده

دقیقه هم نشد که...

آرمین : این نوشته ها اونجوری ک تو فکر میکنی نیست.. هر صفحه ش

هفت هشت تا کلمه بیشتر نداره...

سعید : خب الان چی فهمیدی؟

آرمین به یاد خواسته ی سمیرا میفته و میگه: یه چیزایی فهمیدم اما

کامل نیست.. باید وقت بذارم خوب بخونمش... بعد بهتون خبرشو

میدم…مهمترین چیزی که تا الان فهمیدمو میگم... خیلی جالبه...نوشته

ارواح خبیث میتونن هر لحظه... از ثانیه به ثانیه ی خونه ای که کتاب

توش پیدا میشه با خبر باشن...

آرش: وای...یعنی چی؟یعنی من هر کاری کنم میفهمن؟ دستشویی

هم برم میبینن؟وا....اینا دیگه کین

سعید: آرش این یعنی باید بیشتر حواستو جمع کنی پسر...میدونم

میتونی از پسش بربیای..زیاد طول نمیکشه همشونو نابود کنیم..

آرمین از سر جاش بلند میشه و میگه: خب دیگه بچه ها من برم خونه

اینو خوب بخونم...تموم که بشه خبرتون میکنم.

سعید : باشه داداش... برو به سلامت.

آرمین به طرف در اتاق حرکت میکنه و خارج میشه.

همین لحظه سعید روشو به طرف آرش برمیگردونه و میگه : باید به بقیه

بچه ها هم خبر بدیم و امروز یه قرار بذاریم...من به سمیرا زنگ میزنم

ارش تو هم از فرهاد شروع کن.

آرش تا میخاد حرفی بزنه یه دفه آرمین رو میبینه که با چهره ای متعجب

دوباره وارد اتاق میشه...

سعید: عه چی شد داداش؟چرا برگشتی؟

آرمین : تو چی گفتی الان به آرش ؟... گفتی باید به سمیرا خبر بدی؟

سعید : آره خب.... مشکلیه؟

آرمین با همان چهره ی متعجب نزدیک میاد و میگه : مگه سمیرا از این

قضیه ی کتاب خبر نداره؟

آرش: نه بابا من فقط به سعید گفتم... اونم همین الان.

سعید : چی شده ارمین؟ داری نگرانم میکنی

آرمین : خیلی عجیبه...اگه شما به سمیرا چیزی نگفتین..پس اون...اون

از کجا قضیه رو میدونست؟

سعید: کی گفته میدونه؟ خودش گفت؟مگه دیدیش؟ کی ؟ کجا؟

آرمین : آره خب.. جولوی خونه ی شما... قبل از این که بیام داخل

دیدمش...رفتارش عجیب بود...بهم گفت اگه راه از بین بردن سیاهیا رو

فهمیدم اول از همه به اون بگم.

آرش با استرسی که توی صداشه میگه: آرمین چند دقیقه قبل گفتی

سیاهی ها از همه ی اتفاق های داخل خونه خبر دار میشن اره؟

آرمین : یعنی میخوای بگی...

سعید بلافاصله گوشیش رو در میاره و به سمیرا زنگ میزنه..اما کسی

جواب نمیده.

این بار به انا زنگ میزنه و بعد از چند ثانیه میگه : سلام انا... خوبی؟ پدر

مادرت چطورن؟

آنا: سلام سعید..ممنون..همه خوبن...صبح هم بابامو مرخص کردن...

الانم داریم خونه ی جدیدمون رو مرتب میکنیم...کاری داشتی؟

سعید: خب ببین میتونی یه سر بری خونه ی سمیرا؟ مساله ی

مهمیه...فقط میخایم بفهمی امروز از خونه بیرون اومده یا نه.

انا : نه سعید نرفته ...من همین ده دقیقه پیش زنگ زدم خونشون...

مامانش گفت هنوز بیدار نشده از خوواب...اتفاقی افتاده؟

سعید: که اینطور...نه حالا بعدن توضیح میدم...فعلا خدافظ

آرش : چی شد؟

سعید : سمیرا هنوز بیدار نشده...چ برسه این که بخاد بیاد بیرون.

بعد از این جمله واسه چند ثانیه سکوت فضای اتاق رو در بر میگیره...تا

این که آرمین میگه : پس اینی که الان با من حرف زد ...سمیرا

نبود..سیاهی بود...از کی تا حالا تصمیم گرفتن زیرکانه عمل کنن...

نمیدونستم اینا فکر هم میکنن...جالبه.

آرش : البته این جدید نیست...دوست من راستا همون تهرانیه هم منو

پشت پنجره ی اتاقش دید...

سعید: مثل این که پیدا شدن کتاب خیلی نگرانشون کرده...آرمین تو رو

خدا حواستو جمع کنی یه وقت کتاب رو از دست ندیم.

آرمین: خب اگه اینو بدونن که ما از قضیه ی سمیرا باخبر شدیم...منو زیر

نظر میگیرن...اگه بفهمن من قرار نیست چیزی بهشون بگم...شاید بهم

آسیبی برسونن داداش.. شاید بیان سراغم...میگی چیکار کنم الان.

خب پس با نقشه جولو میریم...فعلا هیچ عجله ای نکن...باید جوری

رفتار کنیم که اونا میخوان...آرمین...مطمئنم سمیرای قلابی دوباره میاد

سراغت...این بار که اومد بپیچونش و بگو جوابشو بعدن بهش

میگی....باشه؟

آرمین : باشه داداش.. گرفتم..خب حالا قضیه ی کتاب رو ..هر چی ک

فهمیدم رو کی و کجا بهتون بگم؟

سعید: امروز غروب یه قراره دیگه میذاریم...

آرش : قرار؟؟... اگه الان بگی توی همون کلبه با همین جعبه ای که

دستمه میام توی صورتت...مرد حسابی دیشب تا مرز مردن رفتیم و

برگشتیم خب بسه دیگه.

سعید : خب اولا که ما الکی ترسیدیم... همونجور که الان میدونیم

سیاهی ها اصلا نمیتونن وارد اون کلبه بشن...بعدشم اونجا فاطمه هم

هست.. میتونه بهمون کمک کنه...

آرمین : خب ساعت چند؟

سعید: ساعت 6

آرمین : باشه داداش... پس من برم دیگه ...

چند  دقیقه میگذره و بچه ها هر سه دم در با هم خداحافظی میکنن...

سعید : خب دیگه بچه ها امروز همون ساعت 6 میبینمتون...بهتون قول

میدم این قضیه تا فردا تموم میشه...اگه با هم باشیم مطمئنم میتونیم از

شرشون واسه همیشه خلاص بشیم... تا الانم خداروشکر 5 نفر دیگه

پیدا شدن... دیشب توی بیمارستان که بودم اینو فهمیدم...آرزو و مارال و

سه تا از دوستاشون... یعنی فقط میمونه یه نفر دیگه...که امیدوارم اونم

پیدا بشه.... چون تا پیداش نکنیم... نمیتونیم بقیه کارامونو انجام

بدیم...الانم برید و خودتونو واسه امشب اماده کنید... منم یه نقشه

هایی دارم... میرم یه خورده فکر کنم... ارش تو توی خونه تون به کسی

از بچه ها زنگ نزن.. چون زیر نظری... گرفتی؟

آرش: اوکی گرفتم.... خب دیگه روز خوش.

بچه ها از هم جدا میشن... سعید هم برمیگرده توی اتاقش و همین که

میشینه گوشیش زنگ میخوره..اسم سمیرا رو میبینه که روی گوشیش

میفته... جوب میده و میگه: الو سلام سمیرا... خوبی؟

سمیرا با صدایی خسته و خواب الود میگه : اره خوبم تقریبا....سرم

خیلی درد میکنه...شرمنده متوجه زنگ خوردن گوشیم نشدم..دیشب

چند تا قرص سردرد و ارامبخش خوردم و خوابیدم.. چون سرم خیلی درد

می کرد... دیگه نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم.

سعید : خواهش میکنم.. اشکالی نداره...پس خوابت به خاطر قرص ها

سنگین شده ...خب امروز غروب ساعت 6 توی کلبه منتظرتم...همه

هستیم...به بقیه هم خبر بده...خبرای خوبی داریم.بهترینش اینه که 5

نفر از اون 6 نفر که دنبالشون هستیم دیشب توسط انا کشف شدن.

سمیرا : جدی؟؟؟ ... خو این که عالیه ایول فکر نمیکردم اینقد زود این

اتفاق بیفته..باشه حتما خبر میدم... کاری نداری؟

سعید : نه فعلا خدافظ.

سمیرا گوشی رو قطع میکنه و آماده میشه تا به خونه ی جدید انا بره...

نیم ساعت میگذره ....

سمیرا جولوی در خونه ی اناشون منتظره ...تا این

که انا در رو باز میکنه و سمیرا رو دعوت میکنه تا بیاد داخل...

همینطور که توی حیاط در حال قدم زدن هستن انا میگه : چه عجب

بالاخره دیدمت... میمردی دیشب.. یا حداقل صبح یه سر بهمون میزدی

توی بیمارستان؟

سمیرا : گفتم که معذرت میخوام انا باور کن نفهمیدم کی  خوابیدم و

کی بیدار شدم...حق بده دیگه دیشبم اصلا شب خوبی واسه ما نبود خو

انا : باشه حالا بیا می خوام دوستای جدیدمون رو بهت معرفی کنم

سمیرا: دوستای جدید؟...چن نفرن مگه؟ کجان الان؟

انا: 5 نفرن... توی خونه ان...دارن کمک میکنن بهم که اتاقمو اماده

کنم... راستی تو نمیدونی قضیه رو؟

سمیرا: اوه... اره راستی سعید بهم گفت... اینا همون پنج نفرن پس...

عضو گروهمون.

انا: آره..البته شاید بشناسی چن نفرشونو...

سمیرا لبخندی میزنه و میگه : خوشم میاد رویی که داری هم ماشالا

خیلی زیاده... یه شبه باهاشون اشنا شدی ورشون داشتی اوردی

ازشون کار میکشی؟... ای تو روحت

انا : نه بابا بیشتر قصد اشنایی داشتم.. هدفم از بین رفتن فاصله ها و

بهبود رابطه ی دوستانه جهت همکاری توی این قضیه ی پر خطره.

سمیرا : انا؟ ...دیشب توی اتش سوزی سرت به جایی که نخورد؟

انا : نه چطور مگه ؟

سمیرا : هیچی ..رسیدیم برو داخل شما...

انا و سمیرا وارد اتاق میشن... بچه ها توی اتاق هستن و با دیدن

سمیرا به طرفش میان و سلام میکنن.

بعد از مدتی انا میگه : بچه ها این هم سمیرایی که میگفتم...سمیرا

این ارزوس...اینم ماراله...ایشون هم باران...عه....

چرا کم شدین...

همین لحظه س که مینا و ریحانه هم وارد اتاق میشن...با سمیرا

احوالپرسی میکنن و بعد از مدتی انا میگه : شما کجا بودین؟

ریحانه : دستشویی بودیم... شرمنده

انا: دو نفری؟یعنی چی؟؟.....با هم میرید دستشویی شما؟

مینا: نه بابا اینجا نشسته بودیم اتفاقی توی وسایل تو یه لاک خوش رنگ

دیدیم..تصمیم گرفتیم بزنیم ببینیم چطوره..بعدش این ریحانه ی دست و

پا چلفتی زد صورتشو رنگ کرد ب جای ناخن...

ریحانه: عه داره دروغ میگه عفسی تقصیر خودش بود.. اون زد صورتمو

رنگی کرد

مینا: خو باشه حالا چ فرقی میکنه من و تو نداریم ک...هیچی دیه بعدش

ریحانه خواس بره بشوره صورتشو اما اگه اینکارو میکرد دیگه اثری از لاک

خوش رنگ نمیموند واسش... واسه همین منم باهاش رفتم که صورتشو

بشووورم....

سمیرا : خب پس چرا صورت مبارک ایشون هنوز تمیز نشده؟ همون لکه

هه ک میگفتید هست گویا.

ریحانه : خب نکته اینجاس ک ما به یک موضوع خیلی کوچیک دقت نکرده

بوودیم...

 آخه مینا هم لاک زده بود ناخن هاشو...منتها یادمون نبود...هیچی دیگه

بعدش که فهمیدیم برگشتیم...

بچه ها همه خندشون میگیره و بعد از چند ثانیه

سمیرا میگه : بابا اینا چقد بامزه ان...

انا : بامزه نیستن اسکولن :دی

مینا : اره دیگه همه میدونن اینو.. اصلا به ما میگن یوگی و دوستان

سمیرا : یوگی و دوستان؟ ... مگه چند نفرید؟

مینا : یعنی چی.. همین دو نفریم دیه... من یوگی ام.. ریحانه هم

دوستانه... :دی

سمیرا بعد از لبخندی کوتاه میگه : خب خداروشکر سوژه ی خندمون

هم ردیف شد...

چند ثانیه بعد به باران نگاهی میکنه و میگه : راستی باران فکر کنم

یکی از اون خنجر ها دست توئه...میدونی قضیه ش چیه؟

باران : آره دیشب آرزو همه چی رو واسم توضیح داد...منم توی زیر زمین

خونمون گشتم...یه صندوق قدیمی پیدا کردم... اما خیلی بزرگ

بود...نتوسنتم خوب بگردم.. یعنی وقت نشد..مطمئنم همونجاس...امروز

هر طور شده پیداش میکنم.

سمیرا : اهان... خوبه... ساعت 6 غروب هم همگی ...یعنی هر 13

نفرمون قراره همو ببینیم...

مینا : خب حالا بشینین.. خواهش میکنم ..راحت باشین...انا بپر 6 تا

چایی تازه دم وردار بیار که یه حالی بکنیم.. شاید دیگه از این فرصتا

گیرمون نیاد...

آنا : من برم؟

مینا : پ ن پ سمیرا بره.... تو خجالت نمیکشی؟ ..ای بابا

انا : باشه بابا رفتم.... شما مشغوول باشید تا برگردم...


نظرات شما عزیزان:

فآطـمـهـ
ساعت12:55---16 آبان 1392
اورههههخیییلی باحاله
مسیییییییی


mina:)
ساعت20:15---15 آبان 1392
سعيد عفسي!!!!

عاشخال؟

اسكول خودتيو دوستت...

عفسي مگه دلقك استخدام كردي واسه داستان؟؟؟

اصن مارو بگو به اين آناي عفسي كمك كرديم.خخخخخخخ
پاسخ: خخخخخخخخ اشکالی نداره حالاااااا خوبه دیه خخخ


فآطـمـهـ
ساعت22:17---14 آبان 1392
عهههههههه سعییید چه خوشگلههه این کادر بقلههههههههه

ایول خوشمان اومد
پاسخ: کادر امام حسین؟ اون گوشه بالا؟ . .. . .. خاهش میکنم قابلی نداره :)))


فآطـمـهـ
ساعت13:32---14 آبان 1392
ایوووول مررررسی

دمت گررررم سعیدییی...

باحال بود مثل همیشهه



منتظر بعدیشیم
پاسخ: خاهش میشوددددددد..... فدااااااات............ چشم حتما


ارامش
ساعت11:49---14 آبان 1392
هو سعید عفسی من کجای داستانتم ها؟؟؟؟؟؟؟

نکنه اسم یکی از اون روح ها رو بذاری ارامشا

خفت میکنم

اسم منم بذار البته ب عنوان نقش اول داستان.

کیا اصلا ادمه تو اسمشو اوردی خخخخخخخ

چ نونی ب هم قرض میدن

اون لاکم بخوره تو سر تو مادخترا تو هرچی بی عرضه باشیم تو لاک زدن بی عرضه نیستیم والا بخدا
پاسخ: خخخخخخخخ زودتر میومدی میتونستم ی نقش خوب بهت بدم.... بازم ببینم چی میشه یه نقش واست میتونم جمع و جور کنم یا ن


ارامش
ساعت11:35---14 آبان 1392
سعیدددددددددددددددددددد

وبت باز شد خخخخخخخخخخخ

الان اومدم هیچیم نخوندم باز کامنت میذارم خخخخخخخخخخخ
پاسخ: ایوووووووووووووول.... معجزه شددددددد بالاخره...خو بروووووووووو بوخوووووووون زووودا


annabeth
ساعت19:45---13 آبان 1392
باحااال بووود از قسمتاى طنزشم خوشم اومد



خيلي هم هيجاني شد دمت وارم
پاسخ: هنگامی که انا کامنت میگذاااارد.... برنامه ی تخیلی امشب سینماهای کشور خخخخخخخخخخ مررررررسی انا


رها
ساعت16:47---13 آبان 1392
سلاااااااااام سعییییییییییییید



عالی ایول هی داره بهتر میشه داستانت از این قسمتش خیلی خوشم اومد
پاسخ: سلاممممممممممممم رها....ممنوووووووووووووووووووون


Reyhane:)
ساعت15:35---13 آبان 1392
ای سیدعفسی(خودتوخودش)

یعنی واقعاازصحنه ی ریختن لاک متحیرشدم

خخخخخخخخخخخخخ....مارم دستوپاچلفتی کردی رف دستت دردنکنه دیه

دراخر
پاسخ: خخخخخخخ ریحی //... اره خو این نقش بیشتر بهتون میادددددددددددد .... در اخر ممنووون :دی


مارال
ساعت13:43---13 آبان 1392
خعلی باحال بود میسی اما میتونستی بجا سیاهی از ی اسم بهتر استفادهه کنی البه ناراخت نشی عالی بودددددد
پاسخ: مرسی... اره میتونستم


عســ:)ـــل
ساعت9:16---13 آبان 1392
سلاااااااااااااااااام





سعیدایوووول عالی بودپسر



این سمیراتوداستان هم آدم نمیشه آآآخخخخخخخخخخخ


پاسخ: سلاااااااااااااااام....مچکرررررررررررررررررررررر عسل خخخخخخخخ


تابش
ساعت2:11---13 آبان 1392
خوووووووب بود میسی

امیر علی راستا
ساعت1:17---13 آبان 1392
انا:با مزه نیستن اسکوووووووووووووووووولن

:):)

این تیکش باحال بود.

دمت گرم عالی بود.
پاسخ: خخخخخخ قوربووووون تو داداش گللللللللل مرسی


کیمیا
ساعت0:45---13 آبان 1392
اولم
پاسخ: :دی


Baran
ساعت0:41---13 آبان 1392
baraaaaaaaan vared mishavaaaaad

dara daraaaaaaaaaaaayyyyyynn
باررررررررران خوش اومدی خخخخخخخخخخخخ


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان (نوشته ی خودم) ، قسمت هفتم ، ،
برچسب‌ها: داستان اضطراب شیرین(نوشته ی خودم) ,


تاريخ : یک شنبه 12 آبان 1392 | 23:26 | نویسنده : Saeed ss |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.